شاهزاده کوچولو تنها



شاهزاده کوچولو چی می خوای


روی زمین جای تو نیست

اینجا امیدی به سحر برای فردای تو نیست

آفتاب غروبی نداریم

روزهای خوبی نداریم


واسه سفر به ناکجا یه اسب چوبی نداریم

شاهزاده کوچلو اون بالا

به غم و آب و نون نبود

خونه بدوشی شب و روز بهانه جنون نبود

یه وقت مثه ماها نشی

خسته ،کلافه ،نیمه جون

تو حسرت یه تیکه ابر

دیدن یه رنگین کمون

اینجا دیگه نشونه ای از گل سرخ و لاله نیست

کنار ماه دودیمون نشونه هاله نیست

شاهزاده کوچلو اون بالا

به غم و آب و نون نبود


خونه بدوشی شب و روز بهانه جنون نبود

تو شبا جای ستاره سکه شماری می کنیم

با گل های پلاستیکی عصرو بهاری می کنیم

کی گفته اینجا بمونی؟

پاشو برو به آسمون

همون جا پیش گل سرخ

تو خونه خودت بمون

شاهزاده کوچلو چی می خوای

روی زمین جای تو نیست

اینجا امیدی به سحر برای فردای تو نیست

آفتاب غروبی نداریم


روزهای خوبی نداریم

واسه سفر به ناکجا یه اسب چوبی نداریم

شاهزاده کوچلو اون بالا

به غم و آب و نون نبود

خونه بدوشی شب و روز بهانه جنون نبود



چقدر سخته

چقدر سخته تو چشمهای کسی که تمام عشقت رو ازت دزدید زل بزنی و به جای این که پر از کینه و نفرت بشی احساس کنی که هنوزم دوستش داری

چقدر سخته بخوای سرتو باز به دیواری تکیه بدی که یه بار تمام وجودت زیر اوار غرورش له شده

چقدر سخته تو خیالت ساعت ها باهاش حرف بزنی اما وقتی که دیدیش هیچ چیز جز سلام نتونی بهش بگی

چقدر سخته وقتی پشتت بهشه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه ولی مجبور باشی بخندی تا نفهمه هنوزم دوستش داری

چقدر سخته گل ارزوهاتو تو باغ دیگری ببینی و هزار بار تو خودت بشکنی و اون وقت اروم زیر لب بگی گل من باغچه ی نو مبارک...

دانه کوچک

دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود .

دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها

می گذشت .گاهی خودش را روی زمین روشن برگها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت من

هستم من اینجا هستم تماشایم کنید .اما هیچ کس جزپرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا

حشره هایی که به چشم اذوقه زمستان نگاه می کردند کسی به او توجه نمی کرد  . دانه خسته بود

از این زندگی از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت:نه این رسمش

نیست . من به چشم هیچ کس نمی ایم کاشکی کمی بزرگتر مرا می افریدی. خدا گفت:اما عزیز کوچکم

تو بزرگی بزرگتر از انچه فکرش را بکنی حیف که هیچ وقت فرصت بزرگ شدن به خودت را ندادی .

رشد ما جرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد وقتی که می خواهی به چشم

بیایی دیده نمی شوی خودت را از چشمها پنهان کن تا دیده شوی . دانه ی کوچک معنی حرفهای خدا را

خوب نفهمید ....

اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد رفت تا به حرفهای خدا بیشتر فکر کند. سالها بعد دانه ی کوچک

سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی توانست نا دیده اش بگیرد. سپیداری که به چشم همه

می امد.

دیوونگی و عشق


یه روز همه ی احساسای ادم دور هم جمع میشنو قایم موشک بازی میکنن.

دیوونگی چشم میزاره و همه میرن قایم میشن. تنبلی همون نزدیکا قایم میشه

حسادت یه جای دیگه قایم میشه و عشق میره پشت یه گل رز. دیوونگی همه رو

پیدا میکنه به جز عشق. حسادت عشقو لو میده و به دیوونگی میگه عشق پشت

گل رزه. دیوونگی هر چی عشقو صدا میزنه عشق بیرون نمیاد. دیوونگیم یه خنجر


بر میداره و همینجوری رزو با خنجرش میزنه تا عشق پیدا بشه. یه دفعه عشق میگه

اخ چشممو کور کردی. دیوونگی اشک میریزه به دستو پای عشق میوفته میگه من

چشم تو رو کور کردم تو هرکاری بگی من انجام میدم. عشق فقط یه چیز از اون  
میخواد ... میگه با من همدرد شو. از اون به بعد دیوونگی همدرد عشق کور شد و بس...